سفارش تبلیغ
صبا ویژن











































دخترک چوبی

 

امروز دلم خیلی هواتو کرده...

امروز خیلی دلم می خواد از تو بگم...

امروز بد جوری حضور دستای مهربونت رو روی شونه هام کم دارم.....

امروز هوای گریه دارم...

دلم خیلی برات تنگ شده....

خیلی به بودنت نیاز دارم......

دلم میخواد کنارم باشی......
                             

        میخوام که باشی.....

می خوام سرمو بذارم رو شونه ت....

می خوام تمام دلتنگی هامو تو بغلت گریه کنم...

کاش می دونستی تو دلم چه خبره...

کاش بودی...... اما نه....

بذار داغ نبودنت همچنان به دلم بمونه....

تا قدرتو بیشتر بدونم...

واااااااااای...

اگه بیای و دوباره بری...

از من چی میمونه....؟؟؟

********


نوشته شده در پنج شنبه 90/5/20ساعت 7:31 عصر توسط مری پنبه نظرات ( ) |

این بار

مینویسمت…

” تو ” را میان اصطحکاک مداد و کاغذ

گیر خواهم انداخت

شاید اینگونه بشود تو را

” تجربه ” کرد…!!!

برای تویی که قلبت پـاک است…

برای تو می نویسم……..

برای تویی که تنهایی هایم پر از یاد توست…

برای تویی که قلبم منزلگه عـــشـــق توست…

برای تویی که احساسم از آن وجود نازنین توست…

برای تویی که تمام هستی ام در عشق تو غرق شد…

برای تویی که چشمانم همیشه به راه تو دوخته است…

برای تویی که مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاک خود کردی…

برای تویی که وجودم را محو وجود نازنین خود کردی…

برای تویی که هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است …

برای تویی که سـکوتـت سخت ترین شکنجه من است….

برای تویی که قلبت پـاک است…

برای تویی که در عشق ، قـلبت چه بی باک است…

برای تویی که عـشقت معنای بودنم است…

برای تویی که غمهایت معنای سوختنم است…

برای تویی که آرزوهایت آرزویم است……….

دوستت دارم تا ……..!

نه…!

دیگر برای دوست داشتن هایم تایی وجود ندارد

بی حد و مرز دوستت دارم


نوشته شده در پنج شنبه 90/5/13ساعت 2:54 عصر توسط مری پنبه نظرات ( ) |

برای رسیدن به تو پا پیش گذاشتم

خودم را قسمت کردم

تورا سهم تمام رویاهایم کردم

انصاف نبود

 تو که میدانستی با چه اشتیاقی خودم را قسمت میکنم

پس چرا زودتر از تکه تکه شدنم جوابم نکردی؟؟

برای خدا حافظی خیلی دیر بود

خیلی دیر...........


نوشته شده در چهارشنبه 90/5/5ساعت 4:13 عصر توسط مری پنبه نظرات ( ) |

 

تا حالاشده بعضی وقتا یهو دیگه دوستش نداشته باشی؟به خودت می گی اصلاً واسه چی دوستش دارم؟ مگه کیه؟ مگه واسم چیکار کرده؟ مگه چی داره که از همه بهتر باشه؟ اصلاً من که خیلی از اون بهترم.... بعد به خودت می خندی که اصلاً واسه چی اینقدر خودتو اذیت کردی؟
یهو، یه چیزی یادت میاد.... یه چیز ِخیلی کوچیک.... یه خاطره.... یه حرف.... یه لبخند.... یه نگاه.... و بعد.... همین.... همین کافیه تا به خودت بیای و مطمئن بشی که نمی تونی فراموشش کنی.... نمی تونی دوستش نداشته باشی.... اصلاً نمی خوای که دوستش نداشته باشی.... آخه همه زندگیته خوب! وجودته.....!! خیلی دوست دارم عشقم.....

هیچ کس این چنین سحر امیز نمی توانست مرا ببرد آنجایی که مردمانش به هیچ دل می بندند با هیچ زندگی می کنند به هیچ اعتقاد دارند و با هیچ می میرند!


نوشته شده در دوشنبه 90/4/27ساعت 2:20 صبح توسط مری پنبه نظرات ( ) |

ادمها می ایند

زندگی میکنند

میمیرند و می  روند

اما فاجعه ی زندگیه تو ان هنگام  اغاز میشود

که ادمی می رود اما نمیمیرد .میماند

و نبودنش در بودن تو انچنان ته نشین میشود

   

                                    که تو میمیری در حالی که زنده ایی 


نوشته شده در یکشنبه 90/4/12ساعت 12:37 عصر توسط مری پنبه نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت